تا پیش از خواندن این مقاله تصور میکردم با دانستن فیزیولوژی سیستم بینایی، بیشتر چیزها را در مورد بینایی و دید رنگی میدانم، اما این مقاله بسیار جالب نشان داد که مغز انسان همیشه چیزهایی برای شگفتزده کردن ما دارد.
هرمان ملویل -خالق موبی دیک- در قسمتی از داستان «بیلی باد» نوشته بود:
«چه کسی میتواند در یک رنگینکمان خطی بین جایی که بنفش تمام میشود و نارنجی شروع میشود، بکشد؟ ما به صور مشخص تفاوت رنگها را میبینیم، ولی یک رنگ دقیقا کجا وارد دیگری میشود؟ عقل و جنون هم چنین حالتی را دارند.»
در ژاپن اگر باشید، با شگفتی میبینید که مردم در محاوره میگویند که با آبی شدن چراغ راهنمایی حرکت میکنند، اما در ژاپن هم مثل بقیه جاهای دنیا، رنگ چراغی که اجازه حرکت را میدهد، سبز است. پس چه چیز باعث این «گمگشتگی در ترجمه» میشود؟
این معما، ریشه در تاریخ زبان دارد.
آبی و سبز تهرنگ یکسانی دارند. در یک رنگینکمان، آنها در کنار هم هستند، چشمان ما میتوانند بدون پرش از طیف رنگ آبی به طیف رنگ سبز یا برعکس حرکت کنند.
پیش از دوران مدرن ژاپن، ژاپنیها برای رنگ آبی و رنگ سبز، فقط یک کلمه داشتند: Ao. در آن زمان هنوز دیواری بین دو رنگ بنا نشده بود، اما با تحول زمان، در دوران Heian، حدود یک هزار سال پیش، واژه جدیدی برای توصیف سبزی انتهایی رنگ آبی ایجاد شد: midori. البته همچنان میدوری، زیرمجموعهای از رنگ Ao بود و رنگ مستقلی به شما نمیآمد.
وضع به همین منوال بود تا ژاپنیها به سال ۱۹۱۷ رسیدند، در این زمان، نخستین مدادرنگیها وارد ژاپن شدند، اینجا بود که بچههایی که از مدادرنگی استفاده میکردند، شروع به استفاده از کلمههای میدوری و Ao برای اشاره مستقل به رنگهای سبز و آبی کردند.
اما تحول اصلی بعد از اشغال ژاپن توسط متفقین در جنگ جهانی دوم ایجاد شد، در این زمان محتواهای آموزشی جدید وارد ژاپن میشد. در سال ۱۹۵۱، مطابق راهنماهای آموزشی، آموزگاران کلاسهای اول میبایست به کودکان رنگها را با استفاده از کلمات جدا برای سبز و آبی آموزش میدادند. اینجا بود که سرانجام میدوری، وجودی مستقل پیدا کرد.
نشان این جدایی آبی از سبز، البته جوشگاههای (اِسکار) خاص خود را در زبان ژاپنی ایجاد کرد و هنوز هم ما میتوانیم در این زبان، شواهدی از مشترک بودن واژه مورد استفاده برای توصیف آبی و سبز را پیدا کنیم. برای مثال در بسیاری از زبانها برای توصیف سبزیجات، از خود خود واژه سبز استفاده میشود (سبزی در اردو و فارسی و greens در انگلیسی)، ولی در ژاپنی، هنوز هم سبزیها آبیرنگند (ao-mono) و خبری از سیب سبز نیست!
در انگلیسی گاهی از کلمه سبز برای توصیف اشخاص تازهکار و خامدست استفاده میشود، اما در ژاپنی به آنها ao-kusai گفته میشود که ترجمه تحتالفظیاش این است که فلانی بوی آبی میدهد.
پس هنوز که هنوز است، آبی و سبز کاملا از هم در ژاپن جدا نشدهاند.
اما فقط در زبان ژاپنی نیست که چنین چیزی را میبینیم، در تعداد زیادی از زبانهای دیگر هم خط بین آبی و سبز، محو است. در زبان Thai، کلمه khiaw، به معنی سبز است، مگر اینکه برای توصیف دریا و آسمان استفاده شده باشد، در این صورت خود شنونده باید دریابد که معنی آبی میدهد. در زبان کرهای و چینی قدیمی هم وضع مشابه است.
ولی فقط در زبانهای شرق آسیا این وضعیت عجیب حکمفرما نیست، جالب است که در تمام تورات و ایلیاد هومر هم اگر جستجو کنید، هیچ جا به رنگ آبی برنمیخورید!
بیایید ژرفتر نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی باعث میشود ما حد مرزهایی بین طیفهای مرئی نور قائل بشویم. تصور کنید که کاغذی به صورت زیر به دست شما بدهند که در آن رنگها به نرمی به صورت یک طیف به آرامی به رنگ دیگر میل میکنند. حالا شما باید قلمرو هر رنگ را مثل نقشه کشورها مشخص کنید و مشخص کنید اینجا صورتی است یا جای دیگر نارنجی و زرد است. یک فرد انگلیسی چنین نقشهای را رسم میکند:
اما افراد متعلق به فرهنگها متفاوت با پیشینه تاریخی متفاوت، به صورت متفاوتی خط و مرزها را مشخص میکنند.
در سالهای دهه ۶۰ میلادی، برنت برلین و پاول کِی، تلاش کردند که قانونی جهانشمول بیابند. قانونی که مشخص کند که چگونه فرهنگهای مختلف، اطلس رنگی خود را رسم میکنند.
جالب است بدانید که فرهنگهای مختلف، تعداد متفاوتی رنگ برای مشخص و متمایز کردن طیف کلی رنگها دارند، در بعضی از جوامع فقط یک کلمه برای اشاره به رنگهای روشن و یک کلمه برای توصیف به رنگهای تیرهتر وجود دارد، بعضی از زبانها هم از ۱۱ کلمه برای متمایز کردن طیفهای مختلف رنگ استفاده میکنند.
این دو محقق با بررسی ۹۸ زبان مختلف، موفق شدن یک قانون کلی پیدا کنند. مطابق پژوهش آنها، در سادهترین صورت همان طور که اشاره کردیم، تنها یک واژه برای رنگهای روشن و یکی هم برای رنگهای تیره وجود دارد، اما وقتی که قرار باشد یک زبان، رنگ سومی را هم به رسمیت بشناسد، اولین رنگ، رنگ قرمز است.
اگر یک زبان بخواهد رنگها بیشتری را متمایز کند و برایشان کلمه داشته باشد، نوبت به طیف سبز و زرد میرسد و تازه بعد از این طیف است که نوبت به رنگ آبی میرسد.
به عبارت دیگر جامعهای با ۳ واژه برای رنگها نداریم که در آن برای آبی کلمهای وجود داشته باشد، اما خبری از کلمهای مستقل برای قرمز نباشد. زبان مورد نظر ما حتما باید ۶ کلمه مختلف برای رنگها داشته باشد، تا بتواند کلمهای برای رنگ آبی کنار بگذارد.
البته منتقدانی پیدا شدند که ایرادهایی برای این تحقیق مطرح کردند، از جمله اینکه تحقیق روی تعدادی کمی از مردمی آن ۹۸ زبان انجام شده بود، تحقیق کَمّی نبود و همه زبانهای مورد بررسی متعلق به کشورهای صنعتی دارای خط بود.
محققان برای پاسخ به منتقدان و رفع ایرادها، از یک پرسشنامه مخصوص استفاده کردند و از اواخر دهه ۷۰ میلادی، یک پروژه تحقیقاتی جدید را شروع کردند تا وضعیت ۱۱۰ زبان مختلف را مورد بررسی قرار بدهند.
در این تحقیق آنها یک جدول رنگی به صورت زیر به مردم نشان دادند تا آنها قلمرو رنگهایی را که زبانشان واژهای برای توصیف آنها داشت، مشخص کنند.
همان طور که میبینید این جدول ۴۰۰ بلوک رنگی مختلف دارد، انگلیسیزبانها معمولا ۱۱ محدوده مشخص روی این جدول میتوانند رسم کنند.
اگر به اینجا بروید و نگاهی به نقشه تعاملی بیندازید، میتوانید ببینید که در نقاط مختلف جهان وضعیت به چه صورت است. مثلا در نقاط کوهستانی گینه نو، تنها دو کلمه برای توصیف رنگها وجود دارد، بعضی از مردم، تنها ۳ کلمه برای رنکها دارند، بعضیها هم ۴، ۵ یا ۶ کلمه. حتی یک قبیله در آمازون به نام Pirahã به نظر میرسد هیچ کلمهای برای رنگها نداشته باشد، آنها وقتی میخواهند به رنگ قرمز اشاره کنند، میگویند مانند خون!
جالب است که نحوه مشتق شدن رنگها از رنگهای پایه هم در جوامع مختلف دقیقا به یک صورت نیست. از هر شش زبان، پنج زبان یک مسیر اصلی را در جریان رنگافزایی طی میکنند، این مسیر همان قانونی کلی بود که در سطور بالا به آن اشاره کردم، اما یک ششم زبانها هم راهها فرعی را طی میکنند:
اما بیایید باز هم دقیقتر بشویم و سؤال دشوارتری را بپرسیم، آیا در تشخیص و متمایز کردن رنگها یک چیز زیستی یا فرهنگی هم دخیل است؟ یا اینکه همه چیز به همان تعداد کلمات موجود هر زبان میگردد؟
آیا همه جوامعی که ۴ ، پنج یا شش کلمه برای توصیف رنگها دارند، قلمروهای رنگی که روی نقشه میکشند، یکی است؟
مسلما نه! پژوهشگران حتی برای این کار از کامپیوتر استفاده کردند. آنها با کمک یک برنامه کامپیوتری خواستند که کامپیوتر خودش رأسا قلمروهای چندگانه را مشخص کند. مشخص شد چیزی که کامپیوتر رسم میکند با چیزی که مردم میکشند، متفاوت است.
پس باید عوامل دیگری هم در نامگذاری طیف رنگها علاوه بر تعداد کلمات موجود در هر فرهنگ و زبان دخیلی باشد و اصلا این پدیده چیزی کمی نیست.
یک سگ، نسبت به انسان به میزان کمتری میتواند بین رنگها تمایز قائل شود، اما یک میگوی خاص به نام MANTIS SHRIMP، توانایی تمایز بین طیف وسیعی از رنگها دارد و میتواند در طیفی که ما به سادگی قرمزش مینامیم، هزاران رنگ را از هم متمایز کند!
در اینجا میخواهم به مفهوم جالبی به عنوان نسبیت زبانی اشاره کنم: ساختار زبان مورد استفاده، روی نحوه مفهومسازی از جهان تأثیر میگذارد. فرضیه نسبیت زبانی در ابتدا توسط زبانشناسی به نام ساپیر و پس از آن یکی از شاگردانش به نام ورف Whorf معرفی شد.
ساپیر
ما غالبا برای توصیف برف فقط یک کلمه داریم، برف! تصور نمیکنم در زبان فارسی برای برف شل و سفت چندین واژه داشته باشیم، اما اسکیموها این طور نیستند، آنها تعداد زیادی کلمه تنها برای برف دارند.
در سال ۱۹۸۴، پاول کِی، تحقیقی بین متکلمان زبان انگلیسی و کسانی که در شمال مکزیک به زبان تاراهومارا صحبت میکردند، انجام داد. در زبان تاراهومارا برای توصیف سبز و آبی از یک کلمه استفاده میشود. اما در جریان این تحقیق مشخص شد که داشتن کلمهای جدا برای آبی باعث تصویرسازی ذهنی بهتری هم میشود و انگلیسیزبانها حتی راحتتر بین این دو رنگ تمایز قائل میشوند.
خب! بیایید عکسی از این دختر تاراهومارایی بیندازیم. خوب دقت کنید! چیز جالبی نمیبینید؟!
حالا بیایید یک پژوهش جالبتر را برایتان تعریف کنم که در سال ۲۰۰۶، توسط آبری گیلبرت انجام شد، این تحقیق به این منظور انجام شد که نشان بدهد تفاوتهای زبانی روی نحوه ادراک جهان خارج تأثیر میگذارند.
خوب به + وسط این عکس نگاه کنید و رویش تمرکز کامل کنید:
شما گاهی در جریان تمرکز، تصویر را به این صورت میبینید:
این آزمایش روی کسانی که دو واژه جدا برای سبز و آبی داشتند و روی کسانی که برای هر دو رنگ، تنها یک واژه داشتند، انجام شد، مشخص شد که دسته اول خیلی راحت میتوانند بین دو رنگ در جریان این آزمایش ساده، تفاوت بگذارند، اما از دید دسته دوم، تفاوتی بین دو رنگ وجود نداشت!
به عبارت دیگر تحقیق میخواهد بگوید که تفاوت زبانی، روی ادراک ما از دنیای خارج تأثیر میگذارد.
اما در یک تحقیق کمی جالبتر، چیز عجیبتری هم مشخص شد، این بار زمانی که برای تشخیص رنگ آبی و سبز در تحقیق بالا مورد نیاز بود، سنجیده شد.
در کمال تعجب مشخص شد اگر مربع با رنگ متفاوت در سمت راست باشد و آزمایش روی کسانی انجام شود که دو کلمه برای توصیف آبی و سبز دارند، آنها سریعتر از زمانی که مربع در سمت چپ است، رنگها را از هم تمیز میدهند.
خب! خیلی عجیب است، مگر چه فرقی میکند، که چیزی در سمت راستمان باشد، یا سمت چپ؟! مگر سیمکشی مغزمان در سمت راست و چپ با هم فرق میکند؟
نه سیمکشی مغزمان در راست و چپ، با هم فرقی نمیکند، اما به یاد داشته باشید که همه تصاویری که در سمت راست میدان بینایی ما قرار دارند، در سمت چپ مغزمان پردازش میشوند و برعکس. از سوی دیگر در بیشتر افراد، سمت چپ مغزمان در پردازش زبانی قویتر است، پس احتمال دارد که در فردی با واژههای بیشتر برای توصیف رنگ، سمت چپ مغز او، ادراک او از میدان بینایی سمت راست را تقویت کند!
همین تحقیق در مورد کرهایها انجام شد، کرهایها، دو واژه برای توصیف سبز دارند، که یک به سبزیای که به زردی میگراید، اشاره میکند. در جریان تحقیق مشخص شد که کرهایها نسبت به انگلیسیزبانها وقتی مربع رنگی در طیف رنگ سبز در سمت راست باشد، سریعتر عمل میکنند.
اما شاید اشتباه کنیم و واقعا زبان در این کار تأثیر نداشته باشد. این بار دانشمندان آزمایش را تحت شرایط تکرار کردند، آنها برای اینکه مرکز زبان مغز را مشغول کنند، از سوژههای آزمایش خواستند که کلمهای را به خاطر بسپارند، مشخص شد که وقتی مرکز زبان مغز را مشغول نگاه داریم، تشخیص بین سبز و آبی دشوار میشود!
خلاصه اینکه زبان توان سمت چپ مغز را در تشخیص رنگهایی با نام تفاوت تقویت میکند.
همه ما زمانی در دنیایی زندگی میکردیم که هیچ نامی برای رنگها در آن وجود نداشت، ما این دنیا را در زمان شیرخوارگی خود تجربه کرده بودیم. یک بچه دو ساله شاید بتواند بگوید که یک موز زرد است و یک سیب، سرخرنگ. اما شاید اگر به او فنجانی آبیرنگ نشان بدهید، بگوید قرمز است. تا زمانی که یک کودک به چهار سالگی نرسد، علیرغم اینکه ممکن است نام صدها چیز را به درستی بگوید، قدرت تمایز بین رنگها را پیدا نمیکند.
اما سؤال ما اینجاست که وقتی یک کودک با واژههای توصیفکننده رنگها آشنا میشود، ادراکش از دنیا تغییر میکند؟
با تکرار آزمایشات بالا، مشخص شد که از زمانی که یک کودک با واژههای رنگ، آشنا میشود تواناییاش در تمیز دادن رنگ در سمت راست میدان بینایی به میزان قابل توجهی نسبت به سمت چپ بیشتر میشود.
در زبان فارسی انبوه واژهها را برای رنکها داریم، مثلا از آبی، نیلی، فیروزهای، لاجرودی، نیلوفری، کبود، همه به تناسب برای توصیف رنگ آبی استفاده میشوند.
در مورد کاربرد رنگ در ادبیات فارسی میتوان رسالهها نوشت، همان طور که با جستجویی مختصر در اینترنت، من یکی را پیدا کردم.
هفت گنبد، قویترین و نمادیترین کاربرد رنگ در ادبیات فارسی است، در «هفت گنبد» نظامی، صحبت از هفت سیاره، هفت روز هفته و هفت الهه آنها است که با هفت رنگ قرین گشتهاند.
حافظ نقاش چیرهدستی بود گه از رنگهای مختلف برای رنگآمیزی شعرهایش استفاده میکرد، سبزی ساقه و سپیدی و زردی گلبرگها در جامه حوران و سیم و زر آنها، سیم اندامی معشوقان با ابرو و مژان و چشمان سیاه، لبان لعل و خط سبز و زنگاری، عاشقان زردروی نزار که وجودشان در سرخی خون غوظه میخورد، دیباهای رنگین طبیعت و…(+ و +)
استاد شفیعی کدکنی میگوید به رغم اینکه در زبان رایج، رنگها متنوعند، لیکن در زبان ادب پارسی، دایره لغت در زمینه رنگها چندان گسترش نیافته است و در قدیم رنگها ثابت بوده و دگرگونی زیادی به خود ندیده است. از این رو گویندگان این محدودیت را از رهگذر استعارهها و تعبیرات خاص جبران کردهاند. هر قوم به واسطه شرایط اقلیمی خود، رنگی را دوست دارد، چنانکه عرب صحرانشین همیشه رنگ سبز را دوست و رنگ سرخ را دشمن داشته است، اما همین شاعر عرب وقتی در عراق خوش آب و هوا میزید، رنگ سرخ را میستاید، چون دیگر یاد آور خاک و باد و مرگ نیست بلکه یاد آور رنگ گونهها و گل سرخ و بهار است.
نظرات شما عزیزان:
|